خرم آن روز که دیدار تو پیش نظر آید


ضایع آن عمر که بی دیدن رویت به سر آید

چه خبر مرده دلان را ز خراش جگر من؟


درد جایی ست که پیکان به دل جانور آید

دل گم گشته ما را خبر، ای دوست، چه پرسی؟


دل نه زانگونه ز ما رفت که از وی خبر آید

هدف تیر تو جانی ست به جای سپر اینجا


چو گنهکارم منم، نیز مرا بر سپر آید

چون نگه در تو کنم، ای دو جهان هدیه رویت


حاش لله که مرا هر دو جهان در نظر آید

من شبی دور ز رویت، خبر از روز ندارم


آفتاب، ارچه همه روز درین خانه برآید

منم و گوشه کوی تو همه شب، مگر آن سو


روزی آلوده به بوی تو نسیم سحر آید

چند گریم به سر کوی تو چون ابر بهاری


این نه آبی ست کز و یک گل مقصود برآید

گریه خسرو بیچاره، بتا، سهل نگیری


که خرابی کند آن سیل که از چشم تر آید